کلاس پنجم بودم
بابام ورشکست شد!
اول مدل ماشینو عوض کردیم،بعدش فروختیم!
طلاهامونو فروختیم،و حتی خونه..
خونهای که با صدتا امید بابام ساخته بودش،و مهریهی مامانم بود.
هرروز خریدارا میومدن خونه رو نگاه میکردن!
مامانم با فروختنش مخالف بود،چندباری به بنگاه گفت من راضی نیستم، این خونه مهر منه واسش مشتری نیارید!
ولی مشتری اورد،یکی از اقوامش رو اورد و خونه زیر قیمت فروخته شد!
بازدید : 466
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 1:42